سلام بزرگوار...
خوشحالم كه ما رو هم توي دلنوشته هاتون سهيم كردين...
خوشحالم كه اين خلوتكده بالاخره درش به روي مهموناي ناخونده بازشده ...
از كليت وبلاگتون يه چيز خيلي خوب فهميدم كه خيلي بدردم مي خوره...
شايد منظور شما اين نباشه ولي برداشت من از بيان ساده و شيواي اين خاطرات (جز اوني كه حذف كردين !!!) كه لحن باطراوتي هم داره اينه كه:
ميشه توي سخت ترين شرايط زندگي كرد ، ميشه طعم خيلي از تلخي ها رو چشيد ، ميشه بسياري از زشتي ها و نامرديها و نامرادي ها رو ديد ولي ... با اندك شادي يك لحظه ي شاد، عمري رو با طراوت وشادمان موند ... ميشه به جاي مرور دشواري ها و تلخي ها وزشتي هايي كه نااميدي از اونا زاده ميشه، با تكرار خاطره ي يك لحظه ي شاد و شيرين ،شيرين كام شد و اميدوار موند...
شما رو تحسين مي كنم ...
من جاي شما نيستم و شما هم جاي من نيستيد ، نمي تونم سختيهاي شما رو به درستي درك كنم و شما هم نمي تونيد مشكلات ديگران رو به حقيقت درك كنيد...
ولي...
مي تونم از نعمت شادي و نشاطي كه از خدا هديه دارم به شما هم ببخشم و از شما هم انتظار دارم كه اول به خودتون و بعد هم به ما و ديگرانتون هديه كنيد...
غم ها با ما زاده ميشن،شادي رو بايد بدست آورد ...
از شما ياد گرفتم كه تكرار يك خاطره ي ساده ي معصومانه كنار يك جوي آب مي تونه بار خستگي كه روزگار به ما تحميل كرده رو از دوشمون برداره ...
دعا مي كنم براي شما ، ننه خانم(يادش بخير، من هم مادربزرگ مادريم رو ننه جون صدا ميزدم، شب جمعه يادي ازش شد، خدا بيامرزدش..) آقا هادي (انشالله كه اينقدر با هم شادي دارين كه تلخيهاي هم رو نبينين)، داداش مجيد و مامان خانوم ... شما هم براي داداش كوچيكتون و مادرش دعا كنيد ...خدا براي اجابت يه نموره از بنده هاش خلوص مي خواد ، پس مطمئنم كه دعاي شما اجابت ميشه ...
با تيشه ي كوچك اميد مي توان بيستون نااميدي را هم خرد كرد ، فقط دست فرهاد مي خواهد و عشق شيرين ...
اميد ،تكه نان خشك يك سفره ي خالي هم مي تواند باشد ،سفره ي شادي پهن كن... ياحق!