خدایا خوب بلدی آدمو بذاری تو رو دربایستی با خودت اونوقت چه مزه ای داره این رودربایستی
یکی بودیکی نبودغیر از خداهیشکی نبود
یه بنده خدا بود به اسم سارا هنوز بچه بود و دهانش بوی شیر میداد .شیر محلی، او شیر محلی خیلی دوست داشت . با یک لیوان آبی چینی .
ننه ای داشت به پاکی و مهربونی همه ننه ها که هر شب برای اون دختر تلیت شیر درست می کرد توی همون لیوان آبی چینی و او با لذت تمام می خورد .(و این طوری شد که دهان او همیشه بوی شیر میداد!)
تا اینکه کودکستان تمام شد و او به ناچار باید به دبستان میرفت. تا صوات یاد بگیرد .ریازی یاد بگیرد .انشابخواند و املا بنویسد .
اما چون ننه بی ثوات بود اومجبور به ترک خانه و رفتن به خانه مامانش اینا شد
آنها یک پدر یک مادر دوخواهر و دو برادر و یک ماشین بودند. چندی نگذشت که پدر خانه به رحمت خدا رفت در یک صبح پاییزی که خواهرش و سارا می خواستند به مدرسه بروند که، مثل اینکه بابایشان در حالی که برای تعمییر کامپریسی زیر .........................
مدتها گذشت و خدا را شکر آنها چیزی حالیشان نبود که غصه بخورند اما بیچاره مادرشان .مادر خیاطی می کرد
حالا اعضای خانه :مادر، چرخه خیاطی، دوخواهر و دو برادر بودند .مادرشان از جنس خاک نبود اما نه ،بود اما کوه بود .
آنها عادت نداشتند شام بخورندمثل خیلی های دیگه (اماحالا عادت دارند ) آنها دوست داشتند پنیر بخورند مثل خیلی های دیگه، آنها دوست داشتند................و دوست نداشتند...................مثل خیلی های دیگه.........و مادر مثل کوه بود .
داداش ها نوجوان شدند ، ترس از رفیق ناباب و اعتیاد بلای خانمان سوز که مادر را نگران کرده بود و دختران را پریشان .
یادمان رفت قصه در مورد که بود؟ سارا که حالا پونزده سال داشت ،پیش خودمان بماند از مدتها پیش عاشق شده بود و کسی عاشقش
نام :ابراهیم
نام مستعار :هادی
سن :بیستو دو
مذهب :شیعه
تیپ :خوش قیافه
سابقه :اندکی اندک
ثروت :به لطف خدا بسیار
معشوقه :امام حسین ،سارا
و همه اهل فامیل می دانستند که پسر دل باخته دختر است .
خوشبختاته دختر قصه ما آنوقت ها با حیا بود و نجیب، سرش به کار خودش گرم بود نو جوان بودو سرشار از احساس سرتان را درد نیاورم و شما را به یاد عشقتان نیندازم .هر شب خانه آنها خنده بود و شادی، که پسرک از عشق آن دختر هر چه توان داشت به کار می برد و در دل همه جا باز می کرد اما هر چه او بیشتر نیاز می کرد دخترک نوجوان بیشتر حیا پیشه میکرد یک شال پوشید سبز رنگ اولین باربود که فهمید حجاب یعنی چه البته برایش سخت بود خجالت می کشید . پسرک هر روز چند بار به خانه آنها می آمد و در حضور خانواده از احوال دختر ک آشنا میشد .
اما او به صورت و چشم های پسرک حتی نیم نگاه هم نمی انداخت و او مشتاق تر !!!
کار به جای رسید که جسارت را به منتها رسانده و از مادر دخترک را خواستگاری کرد
و دختر در سن پونزده سالگی به عقد در آمد در سن هیجده سالگی ازدواج کرد
حالا دختر قصه ما یک خانم بیستو یک ساله است و از زندگی راضی ،اگر چه زندگی روی دیگر خود را نیز به او نشان داده و او بیشتر وقتها تنهاست گاهی در تنهایی سکوت می کند گاهی با شیطان حرف می زند و گاهی باخدا .
پسر قصه ما از مدتها پیش یک مرد شده و عاشق سفر و دختر قصه ما حالا یک خانم شده و عاشق دانشگاه و زندگی.
اما خدا را شکر او هنوز هم :یه بنده خدا بود به اسم سارا هنوز بچه بود و دهانش بوی شیر میداد .شیر محلی، او شیر محلی خیلی دوست داشت . با یک لیوان آبی چینی .
|