سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ
اوقات شرعی

گـــــوش ماهـــی و صـــدای دریــــا( با خود گفتن )

هرچی شما بخوای (شنبه 86/9/10 ساعت 11:35 صبح)

خیلی وقته یه نفرو فراموش کردم دیگه کمتر یادش میکنم شاید از اول توهم داشتم که فکر میکردم اون کنارمه نمی گم نیست چون هست

خدایا ظهورشو نزدیک تر کن .

فلش داداش محمد تو کامنت دونی قبلی غیب شده اومدم کافی نت ببینم چیه آخه یکی از بچه های دانشگاه گفت خیلی با مزه است اما حالا اصلا شکلشم نیست.

آقای جلیلی چرا وقتی یه مرد زودتر از والدینش میمیره  دیگه بچه هاش از ارث پدرو یا مادر اون باباهه بهره ای نمیبرن تازه عمو ها توی ملکشون هم سهیم میشن برعکسه؟

دیگه ...سارا پول خوبه یا بده؟

خوب خوب

سارا غذای خوشمزه خوبه یا بده؟

خوبه خوبه

ام دی اف بده یا خوبه ؟تخت بده یا خوبه ؟مبل بده یا خوبه ؟پرده خوبه یا بده ؟.......بده یا خوبه ؟

خوبه خوبه خوبه

اما اگه برا همه باشه

حالا اگه قراره یا برای تو باشه یا برا بقیه  کدوم ؟     هههههههههههههههوممممممممممممم!!!

حالا بگم که دارم این موسیقی رو گوش میدمو جو گیر شدم ؟ بقیه

اما شاید بعدا بگم خوب اگه اونا انسانند منم انسانم !!!

اگه خدا بخواد دوست دارم بگم هر چی رضای خدا باشه  سخته نه؟قشنگه نه؟

 


  • نویسنده: بهار. تابستان .پاییز. زمستان.

  • نظرات دیگران ( )

  • به نام خدا (سه شنبه 86/9/6 ساعت 6:34 عصر)

    من اشتباه کردم خدایا نمی تونم تاوانشو پس بدم پس خودت منو ببخش

    هادی دوشنبه هفته آینده میاد ،دیشبو تنها خونه خوابیدم وقتی مامانو ننه فهمیدن عصبانی شدن

    حالا باید برم و تقاضا کنم یه نفر بیاد و کنارم باشه سخته برام نمی دونم اسمشو بذارم چی؟ههههیییییی

    خدایا مردن سخته؟

    جون دادان سخته؟

    حتی اگه برا شما باشه؟

    خفه شدن تو آب سختره یا با طناب دار مردن یا سر از بدن جدا شدن ؟ یا پریدن تو آتیش؟یا منفجر شدن ؟

    یا زیر آوارمردن ؟یا تیر خوردن ؟

    من که فکر می کنم تیر خوردن آسون تر باشه!

    خدایااگه قرار باشه بین دینت و نوع مردنم یکی رو انتخاب کنم کدومو انتخاب می کنم پریدن تو آتیش ؟دار زده شدن ؟سرم تا بیخ گوشم بریده بشه ؟

    نمیدونم و چه زشت که نمیدونم .

    چقدر این بچه بامزست هر کی هست خدا همراش باشه

    بچه دارشدن چه مزه ایه؟فک کنم خوب باشه البته تا بچه است وقتی بزرگ شد می شه بلای جون یعنی اگه قراره منو هادی پدرو مادر بشیم پدر و مادر خوبی از آب در میایم

    دیشب خواب دیدم یه بچه دارم هادی خونه نبود مثل همیشه ،ومن نگران بچم

    ننه می گه تا من زنده ام(خدایا با  این نعمت تا من زنده ام منو آزمایش نکن باشه )بذار بچه دار بشی براشم اسم انتخاب کرده محمد

    حالا چرا اسم پسر نمیدونم .

    خفته خبر ندارد سر در کنار جانان        کین شب دراز باشد در چشم پاسبانان

    چقدر زندگی کردن سخته چقدر مسئولیت داشتن از اون سختر

    خدایا به همون کمک کن.آمین

     


  • نویسنده: بهار. تابستان .پاییز. زمستان.

  • نظرات دیگران ( )

  • سلام (شنبه 86/9/3 ساعت 11:23 صبح)

    خدایا خوب بلدی آدمو بذاری تو رو دربایستی با خودت اونوقت چه مزه ای داره این رودربایستی

    یکی بودیکی نبودغیر از خداهیشکی نبود

    یه بنده خدا بود به اسم سارا هنوز بچه بود و دهانش بوی شیر میداد .شیر محلی، او شیر محلی خیلی دوست داشت . با یک لیوان آبی چینی .

    ننه ای داشت به پاکی و مهربونی همه ننه ها که هر شب برای اون دختر تلیت شیر درست می کرد  توی همون لیوان آبی چینی و او با لذت تمام می خورد .(و این طوری شد که دهان او همیشه بوی شیر میداد!)

    تا اینکه کودکستان تمام شد و او به ناچار باید به دبستان میرفت. تا صوات یاد بگیرد .ریازی یاد بگیرد .انشابخواند و املا بنویسد .

    اما چون ننه بی ثوات بود اومجبور به ترک خانه و رفتن به خانه مامانش اینا شد

    آنها یک پدر یک مادر دوخواهر و دو برادر  و یک ماشین بودند. چندی نگذشت که پدر خانه به رحمت خدا رفت در یک صبح پاییزی که خواهرش و سارا می خواستند به مدرسه بروند که، مثل اینکه بابایشان در حالی که برای تعمییر کامپریسی زیر .........................

    مدتها گذشت و خدا را شکر آنها چیزی حالیشان نبود که غصه بخورند اما بیچاره مادرشان .مادر خیاطی می کرد

    حالا اعضای خانه :مادر، چرخه خیاطی، دوخواهر و دو برادر بودند .مادرشان از جنس خاک نبود اما نه ،بود اما کوه بود .

    آنها عادت نداشتند شام بخورندمثل خیلی های دیگه (اماحالا عادت دارند ) آنها دوست داشتند پنیر بخورند مثل خیلی های دیگه، آنها دوست داشتند................و دوست نداشتند...................مثل خیلی های دیگه.........و مادر مثل کوه بود .

    داداش ها نوجوان شدند ، ترس از رفیق ناباب و اعتیاد بلای خانمان سوز که مادر را نگران کرده بود و دختران را پریشان .

    یادمان رفت قصه در مورد که بود؟ سارا که حالا پونزده سال داشت ،پیش خودمان بماند  از مدتها پیش عاشق شده بود و کسی عاشقش

    نام :ابراهیم

    نام مستعار :هادی

    سن :بیستو دو

    مذهب :شیعه

    تیپ :خوش قیافه

    سابقه :اندکی اندک

    ثروت :به لطف خدا بسیار

    معشوقه :امام حسین ،سارا

    و همه اهل فامیل می دانستند که پسر دل باخته دختر است .

    خوشبختاته دختر قصه ما آنوقت ها با حیا بود و نجیب، سرش به کار خودش گرم بود نو جوان بودو سرشار از احساس  سرتان را درد نیاورم و شما را به یاد عشقتان نیندازم .هر شب خانه آنها خنده بود و شادی، که پسرک از عشق آن دختر هر چه توان داشت به کار می برد  و در دل همه جا باز می کرد اما هر چه او بیشتر نیاز می کرد دخترک نوجوان بیشتر حیا پیشه میکرد یک شال  پوشید سبز رنگ اولین باربود که فهمید حجاب یعنی چه البته برایش سخت بود خجالت می کشید . پسرک هر روز چند بار به خانه آنها می آمد و در حضور خانواده از احوال دختر ک آشنا میشد .

     اما او به صورت و چشم های پسرک حتی نیم نگاه هم نمی انداخت و او مشتاق تر !!!

    کار به جای رسید که جسارت را به منتها رسانده و از مادر دخترک را خواستگاری کرد

    و دختر در سن پونزده سالگی به عقد در آمد در سن هیجده سالگی ازدواج کرد

    حالا دختر قصه ما یک خانم بیستو یک ساله است و از زندگی راضی ،اگر چه  زندگی روی دیگر خود را نیز به او نشان داده و او بیشتر وقتها تنهاست گاهی در تنهایی سکوت می کند گاهی با شیطان حرف می زند و گاهی باخدا .

    پسر قصه ما از مدتها پیش یک مرد شده و  عاشق سفر و دختر قصه ما حالا یک خانم شده و عاشق دانشگاه و زندگی. 

    اما خدا را شکر او  هنوز هم :یه بنده خدا بود به اسم سارا هنوز بچه بود و دهانش بوی شیر میداد .شیر محلی، او شیر محلی خیلی دوست داشت . با یک لیوان آبی چینی .


  • نویسنده: بهار. تابستان .پاییز. زمستان.

  • نظرات دیگران ( )

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ای خانوم
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 5 بازدید
    دیروز: 2 بازدید
    کل بازدیدها: 86587 بازدید
  •   درباره من
  • گـــــوش ماهـــی و صـــدای دریــــا( با خود گفتن )
    بهار. تابستان .پاییز. زمستان.
    دختر ننه بهرام .دختر جعفر خدا بیامرز و مامان زری خوشگل .زن حاج ابرام مهربون و کمی بد اخلاق . گوش ماهی و صدای دریا و در آخر به نام خدا اسم من آبادی است .
  •   لوگوی وبلاگ من
  • گـــــوش ماهـــی و صـــدای دریــــا( با خود گفتن )
  •   مطالب بایگانی شده
  • چنتا برگ داره؟
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من

  • سلی
    خواهر کوچولو
    گواش
    یوسف
    نعنا
    گیلاسی
    خر کوچولو
    یه دختر مهربون
    آقا رضا
    مدیر پارسی بلاگ
    جالبه
    وارتان
    مشق عشق
    قصه های حیاط پشتی
  •  لوگوی دوستان من